رهامرهام، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

نی نی من وباباش(اقا رهام نازنازی)

چیدن اتاق نی نی وپایان 7ماهگی

سلام پسر قشنگم امروز جمعه ٢٨/٠٥/٩٠ واخرین روز ماه ٧ باورم نمیشه که ٧ ماه تموم شده وداریم وارد ماه ٨ میشیم روز ها چه قدر زود میگذرن و به اومدن تو فقط ٢ماه دیگه مونده من وبابایی دیگه خیلی کلافه هستیم دوست داریم زودتر بیایی و ما هرچه سریع تر تورو بغل کنیم و هرروز واسه سلامتیت کلی دعا میکنیم با به پایان رسیدن ماه ٧ ما هم امروز تصمیم گرفتیم کمدت رو که شامل لباسهات و لوازم بهداشتیت میشن رو بچینیم نمیدونی که چقدر لذت داشت انجام این کار تازه غروب هم رفتم تا تخت پارکت رو بخریم اما مغازه ها بسته بودن. این هم عکس چندتا ازلوازمات   ...
29 مرداد 1390

ابراز دلتنگی وکلافگی بابات

  سلام عشق مامان و بابایی امروز ١٦/٠٥/٩٠ دیشب باباییت هی غر میزد بهونه  میگرفت هرچی میگفتم بدو بیا نی نی داره تکون میخوره میگفت دیگه کلافه ام چرا نی نی نمیاد زودتر ببینم چه شکلیه؟ نی نی کوچولوی من وبابایی زود تر بیا دیگه باباییت خیلی کلافست ...
25 مرداد 1390

دل نوشته های من وبابات

سلام فرشته کوچیک زندگیمون امروز ١٠/٠٥/٩٠ الان ساعت ١٢ ظهر ومن سر کار هستم  امروز روز اول ماه رمضونه از  صبح کلی تو شکم من بازی کردی و لگد زدی فقط نمیدونم چرا چند شبه که وقتی بابات شب موقع خواب باهات شروع به حرف زدن میکنه تو واسش تکون نمیخوریو دل بابایی رو میشکنی هرلگدی که میزنی توجه من رو به سوی تو جلب میکنه در طول روز دقایقی پیش میاد که چشمامو میبندم وبا تمام وجود به تو فکر میکنم.ازهمین الان حس میکنم که عمیقا" به تو وصل هستم (نظر بابایت هم همینه)   فردا وارد هفته ٢٨ میشی شکم من هرروز بزرگ تر میشه ودیدن بدنم در مقابل آینه واسم دلپذیر.بابات با خوشحالی تمام من رو نگاه میکنه ووقتی سرش رو میذاره رو شک...
25 مرداد 1390

اولین عید 3تایی مون

امروز ۱/۱/۹۰   کم کم داریم به لحظات تحویل سال نزدیک میشیم راستی لحظه تحویل امسال ساعت ۲:۵۰:۴۵روز دوشنبه ۱فروردین ۱۳۹۰ما رفتیم حموم و من موهامو سشوار کشیدم نشستیم شروع کردیم به دعا کردن و بابات دوربین عکاسی رو اورد وشروع کرد به عکس گرفتن  از من هی عکس گرفت و از دلم هم هی عکس می گرفت و هی می خندیدیم این اولین عکس سه نفریمونه که انداختیم الهی قربونت برم   ...
25 مرداد 1390

خرید مابقی لباسای خوشگلت

امروز شنبه ٢٢/٠٥/٩٠ دیروز صبح منو باباییتو عزیز رفتیم بازار واست کلی لباس خوجل خریدیم وای مامانی جون زودتر بیا دیگه خیلی دوست دارم زود بیایی کلی لباسای ناز واست خریدیم به زودی عکس هاش رو هم واست میذارم راستی یکی از لباسهای بافتنیت هم به همراه کلاهش عزیز رو بافتش و تمومش کردم ولی بافت من هنوز تموم نشده  کمی تنبلی کردم ولی امروز تمومش میکنم. میبوسمت عشقم ...
22 مرداد 1390

خريد كاموا واسه ني ني ودريافت هديه از طرف ني ني

سلام توپول مامان وبابا نمیدونم پسرم چرا میگم  توپول مامان و بابا اخه باباییت میگه تو توپول هستی. دیروز(١٨/٠٥/٩٠) باعزیزت رفته بودیم حسن اباد (مرکز کاموا فروشیه)و واست کلی کامواهای خوشگل خریدیم نمیدونی که چقدر قشنگن تازه ٣تا هم کاتالوگ مدل لباس خریدیم که واست انتخاب کنیم و ببافیم حالا اگه ببافم عکساشو واست  میذارم قربونت برم پس کی میای دیگه دارم دل تنگ میشما. راستی داشت یادم میرفت دیشب بابات اومد خونه وگفت حاضر شو میخوام ببرمت نمایندگی tt شال و روسري رفتيم وبابات واسم كلي خريد كرد البته گفت چون ني ني تو روز مادر خيلي كوچولو بود الان اينها رو اون واست خريده و من كلي خوشحال شدم الهي فدات شم يه دنيا بوس عاشقانه...
19 مرداد 1390

اولين بار كه فهميديم تو اومدي تو زندگيمون

امروز ۱۰/۱۲/۸۹ من قرار برم دكتر واسه اينكه ببينم باردار هستم يا نه؟ خيلي دلشوره دارم  اصلا"از استرس نمي تونم كار انجام بدم با نازي قراره برم ‍دكتر ضيايي ،نازي به من خيل آرامش داده ميگه نگران نباش مطمئن باش كه تو كيست داري منم تا حدودي خيالم راحت ميشه.وقتي باهاش حرف ميزنم ،خلاصه بعداز ظهر رفتيم از نگراني داشتم مي مردم مگه نوبتم ميشد؟منشي گفته بود اگه مثانه ات پر شد به من بگو تا بفرستمت تو ،خلاصه بعداز اينكه كلي آب خوردم به منشي گفتم منو بفرسته تو اونم كه قربونش برميادش رفت منو بفرسته تو ،من دوباره رفتم بهش گفتم نوبت يكي ديگه بود كه رفت تو و از سر دلسوزي به من گفت كه شما ميتونيد به جاي من بريد تو ومن هم از خدا خواسته پريدم تو و ...
12 مرداد 1390

اطلاع دادن وجودت به همه

امروز ۱۱/۱۲/۹۰ من وبابات باهم رفتیم پیش دکتر سمیعی تو بیمارستان لاله واسه اینکه مطمئن بشیم تو وجود داری وارد مطب که شدیم برگه سونوگرافی رو نشون خ دکتر دادیم واون هم گفت بله درسته شما باردارید من گفتم نیازی نیست که بخوام آزمایش بدم ؟ گفت نه نیازی نیست تاریخ زایمان هم مشخص کرد و گفت از امروز فقط قرص فولیک اسید بخور وسرخود هم اصلا"قرص نخور وما هم اومدیم بیرون و بابات گفت که خانمی مبارکه و منهم که دلم گرفته بود گفتم که فعلا"به کسی نگو تا ببینیم چی میشه؟اما بابات قبول نکردو گفت من بابا شدم پس همه باید بدونن وشب که داشتیم می اومدیم یک قوطی شیرینی خرید و بردیم خونهو مامانيناگفتن شیرینی به چه مناسبت؟ من گفتم همین طوری که ...
12 مرداد 1390

اولین بار که تورو با چهرت تو خوابم دیدم

سلام فرشته کوچولوی مامان  امروز ٠٩/٠٥/٩٠ صبح که از خواب بیدار شدم متوجه شدم که خوابتو دیدم  قیافت درست شکل کوچیکی های بابات بود و همش میخندیدی و من دیدم که بابا رشیدت میدوید دنبالت وتو هم همش می خندیدی و می خواستی از دستش فرار کنی راستی این فکر که شبیه کی هستی یا اصلا" چه شکلی هستی خیلی ذهنمو درگیر کرده  ولی مهم نیست من فقط دوست دارم که نو سالم وصالح باشی همین وبس   زود تر بیا دیگه دلتنگتیم بابات اون روز که سوار ماشین بودیم  میگفت نی نییم کی میاد بذارمش رو بغلم و رانندگی کنه؟ ...
10 مرداد 1390